گالری نقاشی

به نگارخانه ی کوچیک من خوش آمدید

گالری نقاشی

به نگارخانه ی کوچیک من خوش آمدید

فلسفه ی تخم مرغ(عشق فرزند)

 

این جهان زندان و ما زندانیان

بر شکن زندان و خود را وارهان   (مولانا)

            

                                                                                                                                   

   

        

 این تحقیق انسان طبیعت طراحی من بود (تخم مرغ)

 

تخم مرغ نمادی از (( آغاز یک زندگی وتولد دوباره )) است .     

جنینی که داخل تخم مرغ شکل می گیرد اگر مجالی یابد و قربانی نیم رو و امثال آن نشود بیست و یک روز اسارت و تنفس از کیسه ی هوای قطب پهن که تنها آذوقه ی او در این زندان است را تحمل می کند ؛ اما بیش از این دیگر تاب نمی آورد چرا که محیط بیش از حد برای او کوچک شده و به عبارتی او برای محیط بزرگ شده است . اکنون باید دیوارها در هم کوبد و رهایی یابد و یا اینکه در آن تنگنا خاموش شود .

و این حکایت روز بیست و یکم به قلم دکتر علی شریعتی است :

(( بعد تخم مرغ تکان می خورد ، ها زنده شده است ، ((خودش)) تکان می خورد؛ حتی صدای ظریف و معصومی از توی تخم مرغ بلند می شود ؛ بعد تخم مرغ ترک می خورد . چگونه ؟ جوجه ، خود ، احساس ((تنگنا)) می کند ؛ احساس می کند که بیرون دنیای بزرگی است ! احساس یک (( ما وراء الطبیعه ))می کند؛ در آستانه ی (( جهان دیگرش )) قرار می گیرد . با دلایلی که دل دارا است ، با (( اشارات )) مرموزی که تنها (( اشراق )) می فهمد ، ((غیب )) را وجدان می کند . احساس می کند که در قفس تنگی گرفتار است . احساس می کند که باید آن را بشکند . احساس میکند که آن را می تواند بشکند ؛ نوک میزند ؛ تخم مرغ سوراخ می شود ؛ پنجره ، پنجره ای به آن عالم ، پرتویی که جان را بی طاقت می کند به درون می تابد . حیرت و اضطراب و ... انتظار ، تلخی و بی زاری از هر چه هست . کینه از زندگی ، از دنیا ، از خود ... پایان آرامش . روح ، در برابر پنجره ، هرگز آرام نمی ماند . نسیم تا پنجره را گشود . گرفتار تنگنا ، با التهابی

شعله ور، با شوقی دیوانه ، خود را به (( در )) می رساند . پنجره دنیای آرام او را تنگنایی سیاه و خفقان آور می نماید . با نخستین روزنه ای که از (( آخرت )) به درون این (( دنیا )) باز می شود ، غربت ، تنهایی ، خلوت ، تاریکی و خفقان اتاق را پر می کند به دیواره های سنگی خویش فشاری آورده آن را می شکند . ناگهان با یک (( جهش )) ، حسار ترک خورده و پوسته ی خویش را دو نیم    می کند و بیرون می پرد ، نجات ! هجرت ! موکشا !  ))

    و اما او متولد می شود ؛ مانند یک نوزاد از رحم مادرش ، و در اندیشه ای چون رستاخیز و برخواستن مردگان از گور و زنده شدن مسیح بر صلیب .رنگ های سبز و صورتی و قرمز و بازی کودکان و زیر راه پله ها و قفس های کوچک خانگی این بار انتظارش را می کشند یا مرغداری های بزرگ اندامش را

برای میز شام و تخمش را برای میز صبحانه پرورش خواهند داد . کدام بر دیگری برتری دارد؟ شاید همان هنگام اسارت که حد اقل گرمای مادر را حس می کند و به زندگی و آینده امید دارد .

     اما عارفانه بنگریم شاید بهترین حالتش زمانی است که به عنوان نماد بر سر سفره ی هفتسین پارسیان و یا در روز عید پاک در جشن مسیحیان به کار آید .در هر دو حالت این پوسته ی سفید که بر جنین چون زندانی بود زیبا نقوشی به خود می گیرد .

      در طول تاریخ بسیار با تخم مرغ و بر تخم مرغ نقش آفریده اند ؛نقاشان رنسانس در تهیه ی رنگ تمپرا برای نقاشی دیواری  ونگارگران ایرانی در ساخت رنگ مینیاتورهایشان از زرده ی آن یاری گرفته اند .طراحان صنعتی در طرح ریزی لوازم زندگی ، معماران در طرح بناها ، مجسمه سازان در تندیس ها و یادبودهایشان و شاید اکثریتی چون من در قنادی ها و سس ساندویچ ها اهمیت آن را بسیار درک کرده ایم .

    تخم مرغ گاهی بازار رمالی را گرم کرده و برای فال نیک زدن ، دور کردن بلا و چشم بد شکسته شده وهمچنان در داروسازی و طبابت خانگی برای تقویت و درمان به کار می رود .  

                                                                                                             ((مینا))        

 

عشق فرزند                      

نوشته دکتر علی شریعتی (از کتاب هبوط در کویر)

 

 اوه ! که چه زشتند این مرغ و خروسهای چاق و تنبل و پستی که جز خوردن نمی دانند و شاه بالها و پرهایشان نه برای پرواز است، برای متکا و تشک و لحاف است و ثمره ی  وجودشان و زیبایی نگه داشتن شان ، تنها در سر میز صبحانه یا در کنار سفره ی مهمانی نمودار می گردد . مرغانی که فقط شکم را سیر می کنند نه دل را ؛ مستراح را پر میکنند نه چشم را ؛ نگاه حریص یک شکمو را به خود  می گیرند نه نگاه پارسای یک شاعر را ... بگذریم .در کودکی و آغاز جوانی که چون خانواده ام ریشه ی دهاتی دارد پیوندمان با ده هنوز استوارتر بود و غالبا" تابستان  ها را به دهات می رفتیم ، یکی از سرگرمی های من تماشای مرغ های کرک و خوابانیدن و چشم باز کردن و تماشای مرغ  جوجه دار بود که غرق در لذت بزرگ کردن و بار آوردن جوجگان خویش و سرشار از مهر مادری و مهر معلمی و مهر راهبری و مهرهای دیگر است که نامی ندارند .

                                           

 من با کنجکاوی لذت بخشی ، می دیدم که چگونه مرغ چابک و شاد و پر جوش و خروش ناگهان از افیون مرموزی گیج میشود، می پژمرد ، آهنگ صدایش عوض می شود ، صدای صاف و شاد و زنگ دارش گرفته و خشن و درد مند می گردد ؛ گویی می نالد ، گوشه ای را می گیرد و خاموش می نشیند . نمیدانم به چیزی می اندیشد ، یا  نه  ، تنها گیج و مست است و خیالش نیز فلج شده است؟ به هر حال چهره ی کسی را  می گیرد که از درد جانکاه و مرموزی رنج می برد و اندیشه های مبهم و خیالات تلخ و شیرین به سختی بر سرش هجوم آورده اند .

        مردم ده ، مرغ را خوب می شناسند ؛ احساس می کنند که عشق به ((فرزند)) او را چنین منقلب کرده است . عشق فرزند ! چرا کودک را دوست دارند ؟ کودک ادامه ی وجود آدمی است . در آینه ی سیمای او است که ((خویشتن)) خود را می بینیم . فرزند به تعبیر موریس دوبار درباره ی ولتر ، ((من دیگرم)) است . نمی خواهم مثل فروید آن را جلوه ای از غریزه ی جنسی و یا مثل بکت و راسل مظهری از خود خواهی آدمی بدانم بلکه با همان نگاه خاصی که همه چیز را ، در زندگی معنوی انسان ، بدان می نگرم آن را تجلی همان احساس تنهایی و هراس غربت در روح انسان می بینم . فرزند من ، یعنی من دیگر من ، یعنی من دومم ، یعنی من تنها نیستم ؛ من بار دیگر کالبد گرفته ام . در سیمای او ، نگاه و اطوار و سخن و سکوت و ... وجود او ، خود را می بینم که در برابرم تجلی یافته است . چه کسی بیشتر از فرزند ، خود آدمی است ؟ در او ، هر کسی ((خود)) را می بیند که دو نفر است ؛ و این دیداری شور انگیز و احساسی شگفت است ! آن چنان که عشق بدان مرغ را بیمار می کند و زندگی برایش دشوار می شود ، منقلب می گردد نا چار برایش جایی می سازند و تخم مرغ های سالمی می چینند و مرغ را بر روی آنها می خوابانند .                   

       مرغ بیست روز تمام می خوابد ؛ با گرمای جانش به تخم مرغ گرما می دهد ، او را هر چندی یک بار با بال های خویش ، به نرمی و مهربانی شگفت انگیزی ، می چرخاند ، از این رو به آن رو ، از آن رو به این رو تا همه ی رویه های تخم مرغ ، همه ی ابعاد گوناگون تخم مرغ ، از گرمای مهربان و مقدس و صمیمانه ی سینه و پهلوی او گرم شود . این مرغ می داند که نباید تنها یک رویه ی تخم مرغ را در زیر بالهای نوازشگر خویش گیرد . این مرغ می داند که نباید تنها یک رویه ی تخم مرغ را با سینه و پهلو و پر و پوست خود گرم سازد ، این مرغ می داند که همه ی رویه های تخم مرغ به  این گرما و به این نوازش نیازمندند ، اگر چنین نکند ، اگر بگوید من به آن رویه ی تخم مرغ  که بر روی خاک نهاده شده است کاری ندارم ، رنج های مرغ به هدر می رود ، سردی و تیرگی هوا و خشونت خاک و خاشاک زمین تخم مرغ را همین تخم مرغی را که رویه ی دیگرش در آغوش پرهای نرم  و مهربان و گرم مرغ هان گشته و مستی مطبوع نوازش های پاک و مقدسی را می نوشد می پوساند ، در آخر کار ، تخم مرغ  فاسد می شود ،زرده و سفیده اش در هم می آمیزد و به شکل یک تکه خون بسته ای رقت بار می گردد .

          چه منظره ی  دلخراش و رنج زایی است ! بند دل هر بیننده ای را می گسلد ، جگرش را می گزد ، دلش بر سرنوشت این تخم مرغ سالمی که ، به هوای زنده شدن و از پوسته ی تنگ و استخوانیش به در آمدن و رها شدن ،  به زیر بال های پر نوازش و صمیمی این مرغ پناه آورده است می سوزد . او اکنون به جای اینکه جوجه ای شود زنده و شاد و زیبا و خوش آواز که دیدارش چشم هر بیننده ای را نوازش کند لکه ای خون می شود ، خون ! خونی بسته که (( می خواسته جوجه ای بشود و نشده )) است ! ای کاش از همان آغاز ، این اسیر زندان سپید ، به زیر بال و پری نمی رفت ؛ گرمای سینه ی مرغی  بر یک رویه ی او نمی رسید ؛ ای کاش هوس سر زدن و زنده شدن و شکافتن و بیرون پریدن در دلش نمی شکفت .

        اما این مرغ می داند که چگونه این بیگانه را که با گرمای تنش در او جان می دمد ، در زیر بال گیرد روح خویش را در او حلول دهد ؛ چگونه باید با حرارت جان و دل تب دارش تخم مرغ را از همه سو و از همه رو گرم کند ، گرم نگاه دارد ، تا بیست سال ، ببخشید ، تا بیست روز .

         مرغ درس دیگری هم می داند ؛ که در این بیست سال ، نه ببخشید ، در این بیست روز ، باید پیوسته تخم مرغ را  در زیر پرها ی گرم خویش نگیرد . هر چندی یک بار از و دور می شود ، می رود چرخی می زند و آب و دانه ای می چیند و و هوایی می خورد و باز می گردد و با دقت و مواظبت مهربان و محتاطانه و با مهارتی ، تخم مرغ را - که هنوز گرمای او را در خود نگاه داشته و منتظر بازگشت او نشسته است در زیر بال و پر خود می گیرد ، مصون از چشم چشم ها و چشم هواغ و زمین و مارها و بازها و لاشخور ها و گربه ها و شغالها و آدم های شکمو و تخم مرغ فروشها و آن ها که ، برای تقویت مزاج خود ، تخم مرغ را دوست دارند و ، برای درست کردن کوکو به سراغ آن میروند و ، برای بلعیدن ، آن را می شکنند و حتی آنان که زندان استخوانی تخم مرغ را می شکنند ، اما نه برای آن که او را آزاد کنند ، برای آنکه او را نمکش زنند و به عنوان صبحانه سرکشند یا با آن شیر قهوه ای درست کنند و بیاشامند و تغییر ذایقه ای دهند و کیف کنند و،بدتر از همه آنهایی که تخم مرغ را ، بیشتر از گرمای مطمین و مهربان و پاک و صمیمی سینه و بال و پر مرغ ، گرم می کنند اما ، نه با گرمای جان و تن خویش ، با گرمای نفت و گاز و ذغال ، نه در زیر پر ، بر روی اجاق و چراغ خوراک پزی ، نه در بسترمعصوم عمیق ترین و لطیف ترین نوازش های گرم بال ها بلکه در آشپز خانه نه برای آنکه تخم مرغ جوجه شود ، قفسش بشکند و به در آید و پرنده ای شود آزاد و پروازی ، بلکه برای آنکه خواراکی شود ، لقمه ای لذیذ و اشتها خاموش کن و شکم سیر کن . آنها که تا تخم مرغ به دستشان می افتد بی درنگ می شکنند تا بخورند ؛ صبر نمی کنند ؛ به خاطر سرنوشت خوب و نازنینش ، بر طمع آلوده ی خویش افسار نمی زنند ؛

حرص پلید خود را به شکم چرانی و لذت تخم مرغ خوری فدای جوجه ای نمی کنند که می تواند از این پوسته ی سفید و سخت و گرد و کوچک و خاموش که در درونش سفیده و زرده ای است ، سیال و سرشار از افت و طهارت ، در حسرت تولدی شگفت سر زند و پر گیرد و از جنین خفقان به ملکوت رهایی آید . او را با گرمای مطبوع و مداوم و مهربان و بی شایبه ی خویش ، برای آنکه تخم مرغ خود زنده شود ، آزاد شود ، پرنده شود و پرواز کند و برای اینکه برای خود شود ، گرم نمی دارند ، نگاه نمی دارند ، او را می پزند ، با آب یا حتی روغن ، و خیلی لطف هم که می کنند و تجلیل و قدر شناسی هم که می فرمایند و می خواهند نشان دهند که تخم مرغ شناسند ، با روغن زرد کرمانشاهی می پزند ! غافل از اینکه این هم باز برای تخم مرغ نیست ؛ برای اشتهای خودشان است ، آرام کردن حرص و طمع خودشان است ،و بعد او را بلع می کنند ، می جوند و بعد هضم می کنند و ابراز احساسات شان هم چند عدد باد گلو است در پایان کار و شعرشان هم چند (( به به ! عجب تخم مرغ گنده ای !؟ )) و بعد ، احساس رضایت و فراغت و سیری و فراموشی و لمیدن و چرت زدن و بعد ، رفتن سر کار و رسیدن  به امور زندگانی و گرفتاری های اداری تا ... وقت غذای دیگر و گرسنگی دیگر ... 

     اما مرغ به تخم مرغ به گونه ی دیگری می نگرد ؛ تخم مرغ خویشاوند مرغ است ؛ مرغ ، خود ، از تخم مرغ است ؛ تخم مرغ ، خود ، از مرغ است . آدم ها و شکم چران ها تخم مرغ را لقمه ای لذیذ ، برای خوردن می دانند اما مرغ آن را پرنده ای می بیند که در قفس استخوانیش اسیر است ؛ هنوز نبسته است هنوز دز خواب است ، هنوز بال و پر بر آن نروییده است . پرنده ای است که باید بشود پرنده ای است خاموش و چشم به راه پرنده ای که عشق مرموز و بی شایبه در جانش افتد و او را در زیر بال های مهربان و پاکش گیرد و با گرمای سینه اش ، او را برای باز شدن و سر زدن و زنده شدن و پر کشیدن یاری کند ، گرما بخشد؛...

     مرغ برای باز شدن تخم مرغ این پرنده ای که در قفس سنگی خویش خفقان گرفته است بیست سال ، نه ، ببخشید ، بیست روز، شب و روز ، او را در زیر بال می گیرد و، با همه ی روح خویش ، به وی گرما می دهد و خاموش و تنها ، اما سرشار از امید نشسته و جز به او و جز به آینده ی نزدیک و سرنوشت جاندار این عزیز خویش  نمی اندیشد  و همه ی هستی او ، همه ی زندگی او و همه ی خیالاتش و حتی گرمای تنش و حتی استخوان های سینه اش و حتی پر و بالش ، همه ، به او مشغول است ؛ همه او می شود . دنیا در چشم او تخم مرغ کوچکی است که در زیر پرهای نرم وصمیمی سینه اش ، پرهای مهربان و محرم آغوشش و شهپرهای حمایتگر و مراقب بال هایش، حس می کند.

    این چنین ، بیست سال ، چه ، بیست روز می گذرد ، و روز بیستم ... آری روز بیستم ...

    نمی توانم ! از این روز حرف زدن ساده نیست .

بعد تخم مرغ تکان می خورد ، ها زنده شده است ، (( خودش )) تکان می خورد؛ حتی صدای ظریف و معصومی از توی تخم مرغ بلند می شود ؛ بعد تخم مرغ ترک می خورد . چگونه ؟ جوجه ، خود ، احساس (( تنگنا )) می کند ؛ احساس می کند که بیرون دنیای بزرگی است ! احساس یک (( ما وراء الطبیعه ))می کند؛ در آستانه ی (( جهان دیگرش )) قرار می گیرد . با دلایلی که دل دارا است ، با (( اشارات )) مرموزی که تنها (( اشراق )) می فهمد ، ((غیب )) را وجدان می کند . احساس می کند که در قفس تنگی گرفتار است . احساس می کند که باید آن را بشکند . احساس میکند که آن را می تواند بشکند ؛ نوک میزند ؛ تخم مرغ سوراخ می شود ؛ پنجره ، پنجره ای به آن عالم ، پرتویی که جان را بی طاقت می کند به درون می تابد . حیرت و اضطراب و ... انتظار ، تلخی و بی زاری از هر چه هست . کینه از زندگی ، از دنیا ، از خود ... پایان آرامش . روح ، در برابر پنجره ، هرگز آرام نمی ماند . نسیم تا پنجره را گشود . گرفتار تنگنا ، با التهابی

شعله ور، با شوقی دیوانه ، خود را به (( در )) می رساند . پنجره دنیای آرام او را تنگنایی سیاه و خفقان آور می نماید . با نخستین روزنه ای که از (( آخرت )) به درون این (( دنیا )) باز می شود ، غربت ، تنهایی ، خلوت ، تاریکی و خفقان اتاق را پر می کند به دیواره های سنگی خویش فشاری آورده آن را می شکند . ناگهان با یک (( جهش )) ، حسار ترک خورده و پوسته ی خویش را دو نیم    می کند و بیرون می پرد ، نجات ! هجرت ! موکشا !                  

      

نظرات 1 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:47 ب.ظ http://lakposht..blosky.com

سلام برای بهتر بودنت ممنون وخوش اومدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد